دلم هزار گره داشت همچو رشته سح

ساخت وبلاگ
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد به حکم تست بخندانی و بگریانی همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد به باد زرد شویم و به باد سبز شویم تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد 958 کدام لب که از او بوی جان نمی آید کدام دل که در او آن نشان نمی آید مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید سگان طمع چپ و راست از چه می پویند چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی آید چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان اگر ز غیب به دل ها سنان نمی آید هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی آید برون گوش دو صد نعره جان همی شنود تو هوش دار چنین گر چنان نمی آید در این جهان کهن جان نو چرا روید چو هر دمی مددی زان جهان نمی آید به دست خویش تو در چشم می فشانی خاک نه آن که صورت نو نو عیان نمی آید شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین قرین بسیست که صاحب قران نمی آید دهان و دست به آب وفا کی می شوید که دم دمش می جان در دهان نمی آید دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد که صد سلامش از آن باغبان نمی آید ورای عشق هزاران هزار ایوان هست ز عزت و عظمت در گمان نمی آید به هر دمی ز درونت ستاره ای تابد که هین مگو کاثری ز آسمان نمی آید دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش به صورتی که تو را در زبان نمی آید 959 اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد اگر به آب ریاضت برآوری غسلی همه کدورت دل را صفا توانی کرد ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی نزول در حرم کبریا توانی کرد درون بحر معانی لا نه آن گهری که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم مقام خویش بر اوج علا توانی کرد اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش گذشته های قضا را ادا توانی کرد ولیکن این صفت ره روان چالاکست تو نازنین جهانی کجا توانی کرد نه دست و پای اجل را فرو توانی بست نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد تو رستم دل و جانی و سرور مردان اگر به نفس لایمت غزا توانی کرد مگر که درد غم عشق سر زند در تو به درد او غم دل را روا توانی کرد ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه ای ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد همای سایه دولت چو شمس تبریزیست نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد 960 به حارسان نکوروی من خطاب کنید که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید
پابوس عشق...
ما را در سایت پابوس عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrnosh internetnet16477 بازدید : 232 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 14:42